گروه جهاد و مقاومت مشرق - «حسین نادری» دوران دبستان را در مدرسه سعدی سیرجان سپری کرد و پس از طی دوره راهنمایی، به دبیرستان امام خمینی (ره) در سیرجان رفت و تحصیلات خود را در رشته علوم تجربی ادامه داد.
وی در این دوره، همکاری بسیار زیادی را با اتحادیه انجمنهای اسلامی دانش آموزان به عمل آورد و در کنار تحصیل علم، مدارج تقوا و کمال را طی کرد.
حسین در 15 سالگی برای اولین بار به صورت بسیجی به جبهه پا گذاشت و در گردانهای رزمی سازمان یافت و وارد سازمان ادوات شد.
وی فرمانده گروهان ضد زره، جانشین گردان ضد زره، فرماندهای گردان ضد زره و جانشین تیپ ادوات شد و سپس به عنوان فرمانده گردان 416 عاشورای لشکر 41 ثارالله انجام وظیفه کرد.
از حسین نادری به عنوان جوانترین فرمانده گردان در نیروی زمینی سپاه یاد میشود. وی در دوم مرداد ماه 1367 در عملیات بیت المقدس هفت، به درجه رفیع شهادت نائل آمد.
در ادامه چند برداشت از زندگی شهید «حسین نادری» را بخوانید.
دانشگاه جبهه
مادر شهید: قبل از اینکه به جبهه برود، بارها گفته بود میخواهد دکتر شود. ولی وقتی جنگ شروع شد، به منطقه رفت و همانجا ماندگار شد.
پدرش همیشه میگفت: «تو که میخواستی دکتر شوی، پس چرا به جبهه رفتی و درس را رها کردی؟»
حسین میخندید و میگفت: «برای من جبهه دانشگاه است. از دکتر شدن هم بهتر است.»
شکارچی تانک
ذاکری همرزم شهید: نیروهای گردان ضد زره، حسین را شکارچی تانک صدا میزدند. در عملیات کربلای پنج، وقتی تانکهای عراقی به طرف نیروهای ایرانی حمله کردند، حسین بالای یک خاکریز رفت و آرپیجی را به طرف تانک شلیک کرد.
از روی خاکریز که پایین آمد، خیلی خون سرد و مطمئن، بدون این که به سوی تانک نگاه کند، گفت: «لولهاش را زدم.»
چند لحظه بعد، بچهها تانک عراقی را غنیمت گرفتند و به عقب آوردند. تانک به جز لوله، سالم بود.
سکوی پرتاب
الله دادی همرزم شهید: ارتفاع نیزارهای هورالعظیم آن قدر زیاد بود که مواضع دشمن به خوبی دیده نمیشد و از وسط آن همه نی نیز موشک درست به هدف نمیخورد.
وقتی حسین موقعیت را دید، تا چند روز فکر پیدا کردن راه حلی بود که بتواند موشک را به هدف بزند.
حاج مهدی زندینیا و چند نفر از بچهها که حسین هم در جمعشان بود، در قرارگاه لشکر نشسته بودند، که حسین سکوت چند روزهاش را شکست و گفت: «درستش میکنم؛ لولهها را طوری به هم متصل میکنم که بالا و پایین برود.»
حسین بیتوجه به خنده تمسخرآمیز بعضی از بچهها، به تعمیرگاه رفت و کارش را شروع کرد.
چند روز بعد، یک سکوی پرتاب موشک ساخت که ارتفاع آن تا بالای نیزار زیاد میشد و خدمه آن میتوانستند از همان بالا موشک را به سمت هدف هدایت کنند.
خواندن سوره الرحمن در جبهه
اسلامی همرزم شهید: چند روز بود که طلبه جوان وارد جمع نیروهای یگان موشکی شده بود. شب اول که میخواست بخوابد، همین که آمد پتو را روی سرش بکشد، دید بچهها چند قرآن آوردند و دور هم نشستند و دستهجمعی سوره واقعه را خواندند.
بعد از نماز صبح هم دور هم نشستند و سوره الرحمن را خواندند.
برایش سوال شده بود که چرا این کار را میکنند. به سراغ یکی از رزمندگان رفت و جریان قرآن خواندن دسته جمعی قبل از خواب و بعد از نماز صبح را پرسید.
کار حسین بود؛ شب اولی که به این واحد آمد، بچهها را دور خودش جمع کرد و به همهشان گفت قبل از خواب سوره واقعه و بعد از نماز صبح سوره الرحمن را بخوانند؛ خودش هم اولین کسی بود که قرآن به دست میگرفت و شروع به خواندن میکرد.
حضور مرگ در جبهه و پشت جبهه یکسان است
خواهر شهید: پدر خیلی وقتها با جبهه رفتن حسین مخالفت میکرد. وقتی پسر یکی از اقوام تصادف و فوت کرد، حسین آمد پیش پدر و گفت: «ببینید! مرگ این است. جبهه و پشت جبهه هم ندارد و هر جا به سراغ آدم میآید. حالا شما مرتب به من بگویید که جبهه نرو.»
میگفت: «سر من هم کنار سرهای دیگران؛ اگر شهید شدم که خیلی خوب، اگر هم نشدم که قسمت نبوده است.»
فرار از بیمارستان
نقوی همرزم شهید: پشت قبضه 82 نشسته بود که یک گلوله وسط تخته سنگ روبرویش خورد، کمانه کرد و در چشم حسین فرو رفت. خون زیادی از چشمش میرفت.
بچهها آن قدر اصرار کردند که برای درمان به عقب رفت، ولی بعد از چند روز با چشم باندپیچی شده به خط برگشت.
زخمش آن قدر خطرناک بود که برای درمان به تهران منتقل شد ولی از بیمارستان فرار کرد و به منطقه برگشت تا کنار نیروهای گردان باشد.
با قسم به خون شهید عقب نشینی کرد
علیپور همرزم شهید: آتش عراق خیلی زیاد بود. دستور عقب نشینی رسید. نیروها به عقب آمده بودند ولی حسین حاضر نمیشد برگردد.
یوسف رفت سراغش و گفت: «بیا بریم عقب.»
قبول نمی کرد و میگفت: «نه، من عقب نمیآیم. ما این جا را با خون شهدا گرفتیم و به این راحتی از دست نمیدهیم.» یوسف که دید حسین به هیچ قیمتی حاضر به برگشتن نیست، نزد روحانی گردان رفت و از او کمک خواست.
حاج آقای انصاری خودش را به حسین رساند و به خون حاج مهدی زندینیا قسمش داد تا به عقبنشینی راضی شود.
با ناراحتی به عقب بر گشت. چند قدم برمیداشت، نگاهی به پشت سرش میانداخت و به پهنای صورت اشک میریخت. میگفت: «ما این جا را با خون شهدا گرفتیم و به این راحتی از دست نمیدهیم.»
قندیل بستن در چادر
ستوده همرزم شهید: بالای ارتفاعات سنگری بود که بچهها شب ها در آن میخوابیدند. برف و باران به شدت میبارید و از شکاف سقف به داخل سنگر میریخت.
وقتی حسین و چند نفر از بچهها به آنجا رسیدند، هوا تاریک شده بود. در تاریکی، هر کدام از بچهها جایی برای خودشان انتخاب کردند که بخوابند.
وقتی همه خوابیدند، حسین کنار در سنگر یک پتو انداخت و همان جا خوابید. صبح که برای نماز بلند شدند، همه به جایی که حسین خوابیده بود، خیره شده بودند. جلوی سنگر به قدری سرد بود که قطرات آبی که از سقف آن میچکید، تا صبح به قندیلهای یخی تبدیل شده بودند و از سقف تا بالای سر حسین ادامه پیدا کرده بود.
ساخت نماز خانه در گردان
نورمندی همرزم شهید: گردان در ساختمان یک مدرسه در شهر فاو مستقر شد. تمام اتاقهای مدرسه را نیروهای گردان گرفتند و در آنها مستقر شدند. وقتی دید جایی برای نماز خواندن بچهها نیست، رفت و با هر زحمتی که بود، مقداری مصالح ساختمانی آورد تا با کمک بچهها نمازخانه گردان را بسازند.
اصرار بچهها برای شروع کار، از روز بعد فایده نداشت. کل گردان، شب تا صبح را دوش به دوش حسین کار کردند و برایش مصالح آوردند. نمازخانه گردان برای خواندن نماز صبح آماده شد.
جستجوی شبانه روز برای یافتن پیکر شهید
میرزا حسینی همرزم شهید: جنازه یکی از بچهها زیر آب مانده بود. بیرون آب ایستاده بود و از شدت ناراحتی دستهایش را روی سرش گذاشته بود.
وقتی به اهواز برگشت، تمام غواصهای لشکر را که در قرارگاه سد دز بودند و تمرین میکردند، بسیج کرد تا جنازه صادقیان را از آب بیرون بیاورند.
گفت: «تا صادقیان پیدا نشده، نه به غذا لب میزنم و نه یک لحظه مینشینم.»
دو روز بعد که پیکر شهید پیدا شد، آرام گرفت و لبخند به لبش برگشت.
تلف کردن بیت المال
شول همرزم شهید: هلی کوپتر عراقی امان بچهها را بریده بود و دائم منطقه را بمباران میکرد. سراغ موشک مالیوتکای نیروهای لشکر 25 کربلا رفت و موشک را به طرف هلی کوپتر شلیک کرد ولی هلی کوپتر مسیرش را عوض کرد و از منطقه دور شد و دیگر برنگشت.
تا دو روز با کسی صحبت نمیکرد. میگفت: «آن موشک برای بیت المال بود و میبایست به هدف میخورد. من بیت المال را تلف کردم.»
دعای شهادت مستجاب شد
امیر شکاری همرزم شهید: مجید پیک فرمانده گردان بود؛ پیک حسین.
وقتی حسین شهید شد، زار زار گریه می کرد و آرام و قرار نداشت. علیرضا به بالای سرش رفت، دلداریش داد و گفت: «درسته که حسین شهید شده، ولی حیف بود که آخر جنگ اجرش را از خدا نگیرد و شهید نشود.»
سرش را بالا گرفت و همان طور که اشک میریخت، گفت: «علیرضا! تو چه میفهمی چه شده؟ حسین برای من پدر بود. بعد از حسین من چطوری دانشگاه بروم. چه کسی به من زنگ میزند و مخارج دانشگاهم را میدهد.»
با چشم اشک آلود به آسمان رو کرد و گفت: «خدایا! روح من را سریعا با فرمانده عزیزم محشور کن.»
چند ماه بعد، دعای مجید مستجاب شد و بی تابی اش بعد از شهادت حسین به آرامشی ابدی تبدیل شد.